جدول جو
جدول جو

معنی خیر کردن - جستجوی لغت در جدول جو

خیر کردن
(یَ تَ)
نیک و خوب کردن:
عاقبت کار او در دو جهان خیر کرد
عاقبت کار او خیر بود لاجرم.
منوچهری.
، تسبیل. انفاق. نفقه دادن در راه خدا. در راه خدا دادن:
بیدارباش و مصلحت اندیش و خیرکن
درویش دست گیر و خردمند پروران.
سعدی (صاحبیه).
همین طریق نگهدار و خیر کن امروز
ببوی رحمت فردا عمل کند عامل.
سعدی.
تو بجای پدر چه کردی خیر
که همان چشم داری از پسرت.
سعدی (گلستان).
که چندانکه جهدت بود خیر کن
ز تو خیر ماند ز سعدی سخن.
سعدی (بوستان).
بنام طرۀ دلبند خویش خیری کن
که تا خداش نگهدارد از پریشانی.
حافظ.
- حلوا خیرکردن، در راه خدا و برای آمرزش مرده ای حلوا پختن و انفاق کردن.
- امثال:
روباه تا ته چاه است کرباس خیر می کند.
کرباس خیر کردن، در راه خدا و برای رهائی از مصیبتی کرباس انفاق کردن.
، اصطلاحی است بین قماربازان یعنی گفتن اینکه من نقشی و شرکتی در این دست ندارم
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خیره کردن
تصویر خیره کردن
حیران و سرگردان ساختن، کنایه از به شگفتی انداختن، خیره ساختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیر کردن
تصویر شیر کردن
کسی را دل و جرئت دادن و او را به کاری برانگیختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خبر کردن
تصویر خبر کردن
آگاه کردن، دعوت کردن، خبر دادن، اطلاع دادن، برای مثال چو گل بر مرز کوهستان گذر کرد / نسیمش مرزبانان را خبر کرد (نظامی۲ - ۱۵۵)، قناعت توانگر کند مرد را / خبر کن حریص جهانگرد را (سعدی۱ - ۱۴۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خیز کردن
تصویر خیز کردن
جستن، جهیدن، خیز برداشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیر کردن
تصویر دیر کردن
درنگ کردن، تاخیر کردن
فرهنگ فارسی عمید
(ثِ خَ)
بخار کردن. (ناظم الاطباء). بصورت بخار درآوردن
لغت نامه دهخدا
(نَ شِ کُ تَ / نَ کُ تَ)
رام گردانیدن و بطور قهر و جبر مطیع ساختن. (از ناظم الاطباء) :
تو کز تفحص عنقا غبار خواهی شد
چرا غزال قناعت نمی کنی تسخیر.
خاقانی.
، فتح کردن. (ناظم الاطباء). تصرف کردن. مسخر ساختن. گرفتن:
چون آفتاب گرچه نداریم لشکری
تسخیر عالم از نظر پاک کرده ایم.
صائب.
به این دماغ که از سایه اجتناب کنیم
چه لایق است که تسخیر آفتاب کنیم.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
، در بیت زیرا مجازاً بمعنی نهفتن، محفوظ کردن چنانکه دیگران بدان دست نیابند:
راز ما از پردۀ دل عاقبت بیرون فتاد
غنچه بوی خویش را تسخیر نتوانست کرد.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خیس کردن
تصویر خیس کردن
مرطوب کردن تر کردن، شاشیدن (بچه)
فرهنگ لغت هوشیار
بمانعی تصادف کردن و از سیرو حرکت باز ایستادن: پایش لای زنجیر گیر کرد، دچار مشکلی شدن بمخمصه ای گرفتار شدن، عاشق شدن دلباخته گردیدن، یا گیر کردن سگ. سخت پارس کردن سگ. گیر گیر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تشجیع کردن برانگیختن: می خواهی مرا شیر کنی که از روی چوب (جوی) بپرم ک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیر کردن
تصویر سیر کردن
طی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
اختیار دادن مختار کردن: خدای تعالی رسول فرستاد و ایشان رامخیر کرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیز کردن
تصویر خیز کردن
جهیدن جست برداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
فرتوت ساختن کهنسال گردانیدن بسالخوردگی رسانیدن: چه تدبیر از پی تدبیر کردن نخواهم خویشتن را پیر کردن، (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیط کردن
تصویر خیط کردن
لغزیدن بور کردن شرمنده کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خطر کردن
تصویر خطر کردن
خود را به آب و آتش زدن سیجیدن هنر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خار کردن
تصویر خار کردن
مو را با شانه خار کردن، از هم جدا کردن موهای ژولیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبر کردن
تصویر خبر کردن
آگاهانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبیر کردن
تصویر خبیر کردن
آشنا کردن، اطلاع دادن، بینا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیر کردن
تصویر دیر کردن
تاخیر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاخیر کردن
تصویر تاخیر کردن
دیر کردن پرویشیدن درنگ کردن، به پس انداختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسخیر کردن
تصویر تسخیر کردن
رام کردن مطیع کردن، مقهور کردن، بدست آوردن تصرف کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمیر کردن
تصویر خمیر کردن
خازیستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیر کردن
تصویر تیر کردن
((کَ دَ))
نشان کردن، هدف قرار دادن، کسی را تحریک کردن، به کاری واداشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خیس کردن
تصویر خیس کردن
((کَ دَ))
مرطوب کردن، کنایه از شاشیدن از شدت ترس
فرهنگ فارسی معین
اختیاردادن، مختار کردن، آزاد گذاشتن
متضاد: مجبور کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دیر کردن، درنگ کردن، دیر شدن، وقفه افتادن، عقب افتادن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از خیس کردن
تصویر خیس کردن
Soak
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از خیس کردن
تصویر خیس کردن
замачивать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از خیس کردن
تصویر خیس کردن
einweichen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از خیس کردن
تصویر خیس کردن
замочити
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از خیس کردن
تصویر خیس کردن
moczyć
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از خیس کردن
تصویر خیس کردن
浸泡
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از خیس کردن
تصویر خیس کردن
encharcar
دیکشنری فارسی به پرتغالی